افق سرعین

پایگاه خبری تحلیلی

افق سرعین

یک‌شنبه 4 آذر 1403

یادداشت؛

زندگی نامه مادر امام زمان عجل‌الله

زندگی نامه مادر امام زمان عجل‌الله

مادر امام‌زمان عجل‌الله زندگی بسیار خاصی داشته‌اند، ایشان بانویی نمونه بوده‌اند. ایشان را با اسم‌های ملیکا، ملیکه، نرجس و نرگس می‌شناسند.

به گزارش خبرنگار اجتماعی پایگاه خبری تحلیلی «افق سرعین»، حسن حنیفی فعال رسانه‌ای در یادداشتی نوشت: مادر امام‌زمان عجل‌الله زندگی بسیار خاصی داشته‌اند، ایشان بانویی نمونه بوده‌اند. ایشان را با اسم‌های ملیکا، ملیکه، نرجس و نرگس می‌شناسند.

داستان زندگی مادر امام‌زمان عجل‌الله

ملیکا (نرگس خاتون) از طرف پدر، دختر ((یشوعا)) فرزند امپراتور روم شرقی بود، و از طرف مادر، نوه ((شمعون)) بود. شمعون از یاران مخصوص حضرت عیسی علیه‌السلام و وصی او بود.


ملیکا با اینکه در کاخ و با خاندان امپراطوری زندگی می‌کرد، اما آن‌چنان پاک و باعفت بود که گویی نسبتی با این خاندان نداشت، بلکه به مادر و خانواده مادری خود رفته و زندگی‌اش از صفا و معنویت و پاکی خاصی برخوردار بود. ازاین‌رو نمی‌خواست با خاندان امپراطوری دنیاپرست ازدواج کند؛ بلکه دوست داشت در یک خانواده پاک و خداپرست، زندگی کند. خداوند او را در این هدف کمک کرد و او را به طور عجیب به خواسته‌اش رساند.


مراسم ازدواج بانو ملیکا در قصر

وقتی که ملیکا به سن ازدواج رسید، جدش امپراتور روم خواست او را به همسری برادرزاده‌اش در آورد. باتوجه‌به اینکه کسی نمی‌توانست از فرمان امپراتور سرپیچی نماید، امپراتور از طرف برادرزاده‌اش، از ملیکا خواستگاری کرد و سپس مجلس عقد بسیار با شکوهی ترتیب داد که در آن مجلس، سیصد نفر از برگزیدگان روحانیون و کشیشان مسیحی و هفتصد نفر از افسران و فرماندهان ارتش و چهارهزار نفر از اشراف و معتمدین و ثروتمندان شرکت داشتند.


تشریفات مراسم عقد فراهم شد، روحانیون برجسته مسیحی، کنار تخت با لباس مخصوص، شمعدان به دست، در دو طرف به صف ایستادن و کتاب مقدس انجیل در دست داشتند، همین که انجیل را گشودند که آیات آن را تلاوت کنند، ناگهان زلزله آمد، کاخ لرزید، و هرکسی که روی تخت نشسته بود بر زمین افتاد، خود امپراتور و برادرزاده‌اش نیز بر زمین افتادند.


ترس‌ولرز حاضران را فراگرفت، یکی از کشیشان بزرگ به حضور امپراتور آمد و عرض کرد: «این حادثه عجیب، نشانه خشم خدا و علامت پایان‌یافتن آیین و مراسم است، ما را مرخص فرمایید برویم». امپراتور اعلام ختم مجلس کرد، و همه رفتند.


مدتی گذشت و امپراتور تصمیم گرفت مراسم ازدواج ملیکا را دوباره برگزار کند. دستور داد مجلس را در کاخ، مثل مجلس سابق آراستند، همین که مراسم عقد شروع شد، و کشیشان خواستند عقد را بخوانند، بار دیگر حادثه زلزله رخ داد و همه حاضران پریشان شدند و رنگ‌ها پرید و مجلس به هم ریخت و تخت‌ها واژگون شد، امپراتور و برادرزاده، از تخت بر زمین افتادند و همه وحشت‌زده از کاخ بیرون آمدند و به خانه‌های خود رفتند. امپراتور، بسیار ناراحت شد، در اندوه و فکر فرورفت و لحظه‌ای این دو حادثه عجیب را فراموش نمی‌کرد.


خواب ها و پیام ها به بانو ملیکا

گرچه «ملیکا» با آن طینت پاکی که داشت، خواستار چنین ازدواجی با چنان افرادی نبود، و آرزوی رفتن به خانه ای که پر از صفا و معنویت و خداپرستی باشد می‌کرد، اما دو حادثه ای که رخ داد، او را نیز غرق در تفکر کرد. با خود می‌گفت: «سرنوشت من چه خواهد شد، سرانجام کجا خواهم رفت؟ خدایا به من کمک کن و مرا نجات بده…» او همچنان فکر می‌کرد و اندوهگین بود تا اینکه در شب، خوابش برد، در عالم خواب دید، جدش شمعون همراه حضرت مسیح و یاران مخصوص حضرت مسیح وارد کاخ شدند، ناگهان منبری بسیار با شکوه به جای تخت امپراطور گذاشته شد، سپس دید دوازده نفر که مردانی بسیار خوش سیما و نورانی و زیبا بودند وارد کاخ شدند، در عالم خواب به ملیکا گفته شد:


اینها که وارد شدند، پیامبر اسلام صلی الله و امام علی و امام حسن و امام حسین، امام سجاد،امام باقر، امام صادق، امام کاظم، امام رضا، امام جواد، امام هادی و امام حسن عسکری علیهما السلام هستند…


ناگهان مشاهده کرد که پیامبر اسلام رو به حضرت مسیح کرد و فرمود: ما به اینجا آمده‌ایم تا «ملیکا » را از شمعون برای فرزندم «حسن عسکری» خواستگاری کنیم. شمعون از این پیشنهاد بسیار خوشحال شد. آنگاه حضرت محمد(ص) به منبر رفت و خطبه عقد را خواند و «ملیکا» را به عقد امام حسن عسکری (ع) در آورد، و سپس حضرت مسیح و شمعون و یاران حضرت مسیح به این عقد گواهی دادند.

«ملیکا» می‌گوید‌: از خواب بیدارشدم ولی ماجرای خواب را به هیچ کس و حتی جدم امپراطور روم نگفتم، تا مبادا به من آسیبی برسانند، ولی شب و روز در فکر این خواب عجیب بودم، و با خود می گفتم من در اینجا، و امام حسن عسکری (ع) در شهری بسیار دور از اینجا، چگونه به خانه او راه می‌یابم، محبت امام حسن عسکری (ع)، سراسر دلم را گرفته بود تنها به او می اندیشیدم تا اینکه بیمار و رنجور شدم، تمام پزشکان روم را به بالین من آوردند، ولی معالجه آنها بی‌نتیجه ماند، چرا که بیماری من، بیماری جسمی نبود! تا با معالجه آنها، خوب شوم. روزی پدرم که از من ناامید شده بود، به من گفت: آیا هیچ آروزیی داری تا آن را برآورم،‌ گفتم‌: آرزویم این است که به زندانیان مسلمان که در جنگ، اسیر و دستگیر شده اند سخت نگیرید و آنها را از شکنجه، معاف دارید و آنها را آزاد کنید.


پدرم خواسته مرا برآورد و مجازات و شکنجه بعضی را بخشید، و آنها را آزاد کرد. بسیار خوشحال شدم، از آن به بعد روز به روز حالم بهتر می‌شد، چهارده شب از این جریان گذشت، شبی در خواب دیدم فاطمه زهرا (س) ، همراه حضرت مریم (س) و بانوان دیگر نزد من آمدند، حضرت مریم به من گفت که این بانو، مادر همسر تو است. بی اختیار به یاد امام حسن عسکری (ع) افتادم، و قلبم فرو ریخت و به حضرت فاطمه (س) عرض کردم: از حسن عسکری گله دارم که سری به من نمی زند دیگر گریه امانم نداد، زار زار گریستم. فاطمه (س) فرمود: اگر می‌خواهی خدا و حضرت مسیح از تو خشنود شوند، دین اسلام را بپذیر تا چشمت به جمال امام حسن عسکری علیه السلام روشن شود.


گفتم: ای بانوی بزرگ! با تمام وجودم حاضرم که اسلام را بپذیرم.

آنگاه فاطمه زهرا (سلام الله) مرا به آغوش محبتش گرفت و نوازش داد و فرمود: خوشحال باش! به تو مژده می‌دهم که از این به بعد امام حسن عسکری(ع) به دیدارت خواهد آمد!

از خواب بیدار شدم بسیار خوشحال بودم و همواره شهادت به یکتایی خدا و پیامبری محمد(ص) را به زبان می‌گفتم،و در انتظار دیدار امام حسن عسکری(ع) بودم تا شب بعد شد، در خواب دیدم امام حسن عسکری(ع) به دیدار من آمد، از دیدار او بسیار خوشحال شدم، گله کردم که چرا به دیدار من نمی‌آمدیی با اینکه دلم غرق محبّت تو بود!


فرمود: علت جدایی این بود که تو در دین اسلام نبودی، از این به بعد به دیدار تو خواهم آمد،‌ تا روزی که خداوند تو را در ظاهر همسر من گرداند. از خواب بیدار شدم، هر شب آن بزرگوار را می‌دیدم، از آن به بعد حالم رو به بهبود می‌رفت و به لطف خدا سلامتی خود را باز یافتم.

ملیکا همچنان آروز می‌کرد که روزی بیاید و از میان خاندان امپراطور روم دور شود، و از آلودگی دنیا پرستی این خاندان نجات یابد تا به افتخار و سعادت خدمت در خانه امام حسن علیه السلام برسد. بین مسلمانان و رومیان سالها جنگ بود،گاهی مسلمانان پیروز می‌شدند و گاهی رومیان، طبیعی است که در جنگ، عدّه‌ای اسیر می‌شدند. در آن زمان رسم بود که اسیران را به عنوان غلام و کنیز، می فروختند.


فرمان امام حسن عسکری علیه السلام در خواب به بانو ملیکا

در شبی از شبها حضرت امام حسن عسکری(ع) به خوابش آمد و فرمود: در فلان روز جدت لشگری به جنگ با مسلمانان خواهد فرستاد. تو خود را درمیان کنیزان و خدمتگذاران قرار بده به نحوی که تو را نشناسند و از پی جد خود روانه شو و از فلان راه برو. این کار را انجام داد. در راه لشگر مسلمانان به آن جمع برخوردند و آنها را اسیر کردند. «ملیکا» وقتی‌ که همراه عدّه‌ای از بانوان اسیر شد، برای اینکه کسی او را نشناسد، خود را نرگس نامید (که تلفّظ عربی اش همان نرجس است).


بشر بن سلیمان طبق پیشنهاد امام هادی(ع) همان روز معیّن به بغداد آمد، صبح زود کنار پل بغداد رفت، دید کشتیها رسیدند، و کنیزها را در معرض فروش قرار دادند، در این هنگام کنیزی را دید که دارای آن اوصافی است که امام هادی(ع) فرموده بود، خریداران اصرار دارند او را بخرند،ولی او مایل نیست کنیز آنها شود.

بُشر جلو آمد و با اجازه فروشنده، نامه امام هادی(ع) را به «نرجس» داد،نرجس تا آن را گشود و خواند، بی‌اختیار منقلب شد و اشک در چشمانش حلقه زد، در حالی که گریه شوق گلویش را گرفته بود به صاحبش گفت: مرا حتماً به صاحب این نامه بفروش.

عمرو بن یزید، گفت: مانعی ندارد، آنگاه در مورد قیمت او با بُشر بن سلیمان صحبت کرد، او به همان مقدار پولی که امام هادی(ع) فرستاده بود، راضی شد.

بُشر می‌گوید:کنیز را خریدم و با او از آنجا حرکت کردیم. او همواره نامه را می‌بوسید و به چشم می‌کشید، من از روی تعجب گفتم تو که هنوز صاحب نامه را نمی‌شناسی چرا این قدر نامه را می‌بوسی؟

گفت: اگر پیامبر(ص) وجانشینان آنان را می‌شناختی چنین نمی‌گفتی!» آنگاه داستان خود را از اوّل تا آخر برای من بیان کرد.


رسیدیم به سامرا، و او را به حضور امام هادی(ع) بردم.امام به او خوش آمد گفت و سپس خواهر حکیمه خاتون را خبر کرد و به او فرمود: این است آن بانوی محترمه ای که در انتظار او بودی،

حکیمه او را در آغوش گرفت و به او تبریک گفت. سپس امام هادی(ع) به خواهرش فرمود: او را به خانه ببر و دستورات اسلامی را به او بیاموز.


ازدواج نرجس بانو با امام حسن عسکری علیه السلام


لحظه ای که چشم نرجس به جمال امام حسن عسکری(ع) می‌افتد، رویای شگفت انگیز گذشته در خاطرش زنده می‌شود،روزی که ستون ها فروشکست و صلیب ها فروریخت،

رویای دیدار پیامبر(ص) و خواستگاری آن جناب از حضرت مسیح علیه السلام، رویای در آغوش گرفتن حضرت فاطمه (س) و اینک جوانی را که در رویای شیرین دیده بود برابرش ایستاده است!

دل دخترک از عشقی زلال می‌تپد، از شرم سر فرو می‌نهد.

جوان رو به حکیمه می‌کند و می گوید از وی در شگفتم!

حکیمه می‌گوید از چه روی؟

از آن که این دخترک به زودی فرزندی خواهد آورد که برگزیده آفریدگار است.

پسری که زمین را همانگونه که از ستم آکنده شده بود، از عدل و داد لبریز خواهد کرد.


آری، این چنین یک دختر پاک و دانا، از آلودگی کاخ شاهان نجات یافت، و در خطّ جدّ مادریش شمعون قرار گرفت و همین هدف و ایده مقدّس را دنبال کرد، خدا نیز او را کمک کرد تا سرانجام افتخار و لیاقت آن را یافت که همسر امام حسن عسکری«علیه‌السلام» مادر امام زمان حضرت حجّت«علیه‌السلام» گردد. حکیمه،خواهر امام هادی«علیه‌السلام»، نرجس بانو را به عنوان سیّده (خانم) می‌خواند.

منبع.  ما مسلمانیم

انتهای خبر/ ح

اشتراک‌گذاری

  • زندگی نامه مادر امام زمان عجل‌الله

دیدگاه‌ها

  • وارد کردن نام، ایمیل و پیام الزامی است. (نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد)
دیدگاه شما برای ما مهم است
چهار به‌اضافه شش