افق سرعین

پایگاه خبری تحلیلی

افق سرعین

شنبه 19 آبان 1403
  • گروه: اجتماعی
  • کد خبر: 212
  • بازدید: 70
  • 1403/03/30 - 07:03:44

شهدای شهرستان سرعین:

زندگی نامه شهید بهروز تقی پور

زندگی نامه شهید بهروز تقی پور

شهید بهروز تقی پور در شهریور ماه سال ۱۳۴۹ خانواده تقی پور صاحب سومین فرزند خود می شوند نام او را پدر خانواده، بهروز می گذارد.

به گزارش خبرنگار اجتماعی پایگاه خبری تحلیلی «افق سرعین»،  در آخرین ماه تابستان در سکوت آرامش ظهر در روستای سرسبز آتشگاه و در دیار امامزاده عبدا...(ع) صدای گریه کودکی به گوش آسمان میرسد و با آمدن خود لبخند بر لبان پدر و مادر می بخشد. با صدای خود سکوت مبهم ظهر را در هم می شکند و فضای خانه را از صدای خود پر میکند در شهریور ماه سال ۱۳۴۹ خانواده تقی پور صاحب سومین فرزند خود می شوند نام او را پدر خانواده، بهروز می گذارد.

مادر بهروز خانم مکتوبه جبرائیلی در مورد به دنیا آمدن فرزندش می گوید: بهروز ساعت ۴ بعد از ظهر به دنیا آمد. وقتی او متولد شد بسیار خوشحال شدیم. نام او را پدرش گذاشت همسرم عموکشی در آن زمان در روستا کشاورزی می کرد و با درآمد کمی که از آن به دست می آورد چرخ زندگی را می چرخاند. من مثل تمام زنان روستا به کار خانه داری و بچه داری مشغول بودم، بچه ها را به کمر میبستم و کارهای خانه را انجام میدادم وضع مالی خانواده ضعیف بود و توان مالی بالایی نداشتیم هنوز یک سالش را تمام نکرده بود که سرخک گرفت. با پرستاری شبانه روزی در خدمتش بودم و اهالی خانواده از وضعیت بچه ناراحت بودند. همین وضعیت باعث شد که تصمیم گرفتیم به اردبیل کوچ کنیم. هر چند سخت بود ولی تصمیم ما قطعی بود و در یک و نیم سالگی بهروز در محله غریبان اردبیل ساکن شدیم زمان به تندی میگذشت بچه ها بزرگتر میشدند و ما در محله غریبان شناخته می شدیم. پنج شش ساله بود که علی رغم مخالفت های من به کوچه می رفت و با بچه ها فوتبال بازی میکرد با مسعود، صابر و اکبر رفیق شده بود و اکبر دوست صمیمی بهروز بود.

بهروز در سال ۱۳۵۶ وارد مرحله جدیدی از زندگی شد. هفت ساله بود که در دبستان فردوسی ثبت نامش کردیم و اولین روز همراه او به مدرسه رفتم. جنه ضعیفی داشت و از هم و سن و سالانش کوچک به نظر می رسید. به همین دلیل من او را به مدرسه میبردم. بهروز را روی کولم می گرفتم و راهی مدرسه به مدرسه می رفت و بعد از ظهرها در کارگاه فرش بافی مشغول میشد. میشدیم همین بچه ریز در هشت سالگی شروع به کار کرد صبح ها زمان شروع جنگ بهروز ۹ سال داشت؛ نوبخت برادر بهروز میگوید زمانی که جنگ تازه شروع شده بود می دیدیم که بهروز از بین جمع بیرون نما بود و در گوشه ای تنها می نشیند. یک روز از او پرسیدیم از صدای بمب می ترسی؟؟ جواب داد: نه نمی ترسم اما یک احساس خاصی به من دست می دهد او از لحاظ اخلاقی نمونه بارز یک فرزند صالح بود. بچه بسیار آرام و ساکتی بود. و هیچ وقت پدر و مادر را ناراحت نمی کرد و کسی را هم اذیت نمی کرد. همی معلم های او از ادب و معرفت او تعریف میکردند. بچه پرتلاش و موفقی بود و بچه های محله را به ورزش تشویق میکرد.

برادرش شهروز می گوید وقتی بهروز سال پنجم ابتدایی بود ما کار قالی را که در دست داشتیم تمام کردیم بهروز پس از اتمام کار مقداری پول برداشت و برای خودش و من یک جفت کفش کتانی خرید و همه بچه های محله را دور خود جمع کرد و ما را از غریبان تا ایستگاه سرعین برای پیاده روی و دویدن برد. برای اینکه ما را تشویق به دویدن کند می گفت شما خوب می دوید و من نمی توانم به شما برسم او بدین طریق به ما روحیه می داد تا از ما یک فرد ورزشکار و ورزش دوست بسازد. مطالعات غیر درسی خود را از دوران ابتدایی شروع کرد او علی رغم سن کمی که داشت مفهوم کتابها را خوب می فهمید و مطالب را به ما شرح میداد بیشتر آثار شهید مطهری و سبحانی را می خواند. همین دیدگاه بالا باعث شد که مسئولیت کارگاه فرشبافی را به عهده گرفت. سرپرستی ۳۲ کارگا ۲ کارگر را بر عهده گرفت و و ضمن مدیریت در کارگاه فرش بافی در مسجد ائمه فعالیت های مذهبی خود را نیز آغاز کرد. از آغاز جنگ برسر اینکه به جبهه برود، با خانواده مشاجره داشت.

به ما می گفت: «من باید به جبهه بروم؛ امام تنها مانده است. مرا هم تشویق میکرد و میگفت تو هم باید به جبهه بروی و با دشمن جنگ کنی. مادر بهروز می گوید: بهروز گریه میکرد و به ما میگفت چرا نمی گذارید که من به جبهه بروم. او عاشق امام بود و هر زمان که تلویزیون و یا رادیو سخنرانی ایشان را پخش میکرد با تمام حواس به سخنرانی گوش میکرد. هر وقت که با من حرف میزد از من می پرسید مادر تو به چه چیزهایی افتخار می کنی؟ من که میدانستم منظور او چیست میگفتم باز تو حرف زدی!؟ در جواب من می گفت: من به جبهه میروم و شهید میشوم و تو به آن افتخار می کنی. برای رسیدن به آرزوی خود ثانیه شماری میکرد این چند بیت شعر از دفتر خاطرات او به جای مانده است

از آن مرکب نشین جبهه جنگ

حکایت ها به دل دارد بسیجی

شب حمله شب از جان گذشتن

شب حمله شب میثاق بستن

بت وابستگی ها را شکستن

خدا را دیدن و خود را ندیدن

بهروز بالاخره در زمستان سال ۱۳۶۵ برای اولین بار به صورت داوطلب به جبهه اعزام شد و به مدت ۲ ماه در آنجا ماند مادرش در مورد رفتن او چنین می گوید بدون اینکه به ما خبر بدهد به جبهه اعزام شده بود وقتی خبر اعزامش را شنیدم زود چادر سر کردم و راه افتادم وقتی به محل اعزام رسیدم دیدم سوار شده؛ از پنجره اتوبوس مرا صدا کرد مامان گفتم جانم گفت برو از مدرسه کارنامه مرا بگیر؛ من رفتم خدا حافظ اتوبوس راه افتاد و جان مرا هم با خودش برد. دو ماه به اندازه ده سال برایم گذشت به صدایش و به نفسهایش عادت کرده بودم و خیلی از دوری اش عذاب میکشیدم پس از دو ماه برگشت ولی دلش با ماندن نبود و بی تابی می کرد؛ قفس سینه اش تاب نگه داشتن قلب عاشق پروازش را نداشت. برگشت و در جبهه سردشت مشغول رزم شد.

اکبر که همرزم و دوست او بود می گفت: وقتی که غذا میخوردیم پس از تمام شدن غذا ظرف ها را می شست، صبح ها برای ما چایی دم میکرد و جلوی ما می گذاشت و با این خلق وخوی مهربان، همه را مجذوب خود میکرد بچه ها میگفتند این پسر نور بالا می زند! و زمینی نیست و حتماً شهید میشود و همین طور هم شد. بهروز در عید قربان به مقام شهادت رسید و سه روز پس از شهادت پیکر او را به اردبیل آوردند.

 

در وصیت نامه ای که شهید آن را در تاریخ ۶۶/۴/٢٨ نوشته میخوانیم

انسان روزی به دنیا می آید و روزی از جهان میرود پس چه خوب است بدون گناه و با قلبی پاک در پیشگاه خدا حاضر شود وقتی که من از پیش شما رفتم مطمئن باشید که نزد شما هستم و با شما حرف میزنم پدر و مادر درباره من هر چیز بدی دیدید مرا ببخشید و از دوستان و آشنایان طلب بخشش کنید تا در نزد خدا روسیاه نباشم برایم هیچ گریه نکنید و سعی کنید بچه ها را خوب تربیت کنید و آنها را یک فرد مفید در جامعه به بار آورید.

شهید بهروز تقی پور در مرداد ماه سال ۱۳۶۶ در سردشت بر اثر اصابت ترکش به پهلو و پا به مقام شهادت و آرزوی خود رسید و پیکر شهید را با تشییعی باشکوه در گلزار شهدای غریبان به خاک سپردند.

روحش شاد و یادش گرامی باد.


انتهای خبر/ ح

اشتراک‌گذاری

  • زندگی نامه شهید بهروز تقی پور

دیدگاه‌ها

  • وارد کردن نام، ایمیل و پیام الزامی است. (نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد)
دیدگاه شما برای ما مهم است
بیست‌وهفت منهای ده